دم صبحی...

ساخت وبلاگ
نمی دونم چه کار کنم... چند روزه می خوام ورزشم رو شروع کنم چون قندم بالا رفته حتما باید تحرک روزانه داشته باشم که عصب سیاتیکم گرفت مدام... این درد می چرخه و به همان حالت می مونه از زمان تصادفم با دوچرخه اون دو بار که شدیدا مجروح شدم و یک تصادف در دوران کودکی باعث شده پای چپم خیلی درگیر و دردناک بشه... امروز هم بواسیرم متورم شده بود چراش رو نمی دونم چرا باید چنین اتفاقی رخ میداد وقتی نه دل درد داشتم نه مشکل روده ایی... انقدر درد داشتم که دراز کشیدم و به سقف خیره شدم... بیکار موندم تو خونه... شغلی ندارم... چرا؟! چون شغلهایی که درشون تخصص دارم بسیار منزجرم می کنند ... نمی تونم با توانمندیهام شغلی که قدرت و علاقه اش رو دارم داشته باشم... بیکار و پر درد و ناتوان... با صورتی پف کرده و یک زیرشلواری سفید روی تخت دراز کشیم ... و فکر می کنم چرا خواهر نفهمم به همسرم فعلیم مسیج داده بی توجه به بی علاقه گیم به ارتباط... آقا .. خانم من خانواده نداررررم و نمی خوام حالم رو بپرسید... حالا مرده و زنده ی من مگر به حالتان  فرقی می کند؟ وقتی داشتم تایپ می کردم ساعت شش و نیم بود ... گوشی در دستم خوابم برد تااااا الان که هشت و نیمه شبه... حسی که در زمان نوشتن داشتم به کلی از من دور شد.... میرم و تاااا برگشتن حس واقعیم صبر می کنم چون من واقع نگاری می کنم شرایطم رو.... بر می گردم ... حرفهای نا گفته زیاده... دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 22:35

نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده صورتم داغ میشه و دست و پاهام یخ یخ گوشهام قرمز میشن... بدنم می لرزه ... اضطراب شدید با ضربان قلب بی دلیل و هر شب کابوس پشت کابوس... _از مرگ هراسی نیست_ این رو بعد از بارها خودکشی به خودم ثابت کردم... اما احساس می کنم مریضم بی هیچ منطقی بدنم تو یه حالت بده البته از جمعه تا الان پدرم دراومده از معده درد با کلی قرص و درد افتادم روی تخت هدفون توی گوشم با لباسی بی سر و ته دارم آهنگهای لاتین قری گوش میدم سخیف تر از رکیک رکیک تر از سخیف ... ترحم انگیز ... رقت بار با اون صورت پف کرده با بی حسی به موهای بلند دست و پا مثل میمون لمار ... خیز برداشته روی سه تا بالشت ... سری در حال انفجار مثل کاسه ی داغ آش در جوش و خروش و دست و پاهایی یخ مثل بستنی آلاسکا... چشمهایی سوزان مثل شخصیتهای جنایت و مکافات_عجیب نیست بیست و اندی سال با به گا دادن تمام انرژی هام و صرف هزینه و وقت و عمر و کلفتی و نوکری خانوادم الان در خودم حس عذاب وجدان دارم که چرا لحظه ی آخر زندگی مادرم از شهری به شهری نشتافتم ... برای بر سر بالینش بودن؛ احساس می کنم آه مادرم پشتمه_"احمق" نیستم ؟؟؟بیست سال تمام کارهای بیماریش با من بوده ... شستن و رفتن و خرید و پختن از وقتی چهارده سالم بود تا امروز که سی و اندی سالمه... چرا باید نفرین باشه؟! چرا ... مگه مثل خواهرهام فراری و خوش گذران بودم؟!! آی فلاکت... آی دم صبحی......
ما را در سایت دم صبحی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneaber بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 22:35